داستان زندگی مرجان

PageLines- portrait-ablehnung_38.jpg
خانه | زندگی های تغییر یافته | داستان زندگی مرجان

من مرجان هستم در خانواده ای غير مسيحی متولد شدم و با مرام درويشی كه از اصول ريشه ای و اعتقادی پدر و مادرم بود بزرگ شدم.

من مرجان هستم در خانواده ای غير مسيحی متولد شدم و با مرام درويشی كه از اصول ريشه ای و اعتقادی پدر و مادرم بود بزرگ شدم. رابطه ی من با خدا به شكلی بود كه وقتی آرزو و يا مشكلی داشتم به پيش او می رفتم و دعا می كردم و به خدا قول می دادم كه اگر تو اين مشكل مرا حل كنی و يا آرزوی مرا برآورده كنی، من تو را اطاعت خواهم كرد. زمانی كه او خواسته های مرا برآورده می كرد، من هم سعی می كردم با انجام اصول مذهبی مثل خواندن نماز و روزه گرفتن او را عبادت كنم. اما بعد از مدت كوتاهی خسته می شدم و خداوند و تمام قولهايی را كه به او داده بودم را فراموش می كردم.

همانطور كه رشد می كردم و سالهای عمرم سپری می شد، به اين باور رسيده بودم كه خداوند عادل نيست، مخصوصا زمانیكه از همسر سابقم طلاق گرفتم و دادگاه با بیعدالتی سرپرستی تنها دخترم را به پدرش داد. من تمام سعی و تلاش خود را برای پس گرفتن دخترم انجام دادم ولی موفق نشدم. چون قانون از همسر سابقم حمايت می كرد و من به عنوان يك زن هيچ حقوق منصفانه ای نداشتم. اين قانون از مذهب ريشه گرفته بود و چون من اعتقاد داشتم كه آن مذهب هم از طرف خدا آمده است، بنا براين مطمئن شدم كه خداوند عادل نيست. پس از خدا متتفر شدم، به او كفرمی گفتم و او دشمن من شد.

بعد از آن چون همسر سابقم حتی اجازه ديدن دخترم را هم به من نمی داد، ‌من برای فراموش كردن مشكلاتم و دلتنگی ام به مشروبات الكلی پناه آوردم. من با انجام كارهايی كه ضد خدا بود احساس رضايت می كردم. من فكر می كردم كه با اين كارها به خداوند كه دشمن اصلی من است دهن كجی میكنم.

مادرم كه بسيار نگران وضعيت زندگی من بود با برادرم كه در اروپا زندگی میكرد تماس گرفت و از او خواست كه برای نجات من از اين شرايط كاری انجام دهد. متاسفانه بعد از مدتی رابطه ی من با برادرم و همسرش بهم خورد و همسرش به من گفت كه من ديگر نمی توانم با آنها زندگی كنم. ناگهان خودم را در وسط يك كشور غريب، تنها و بی پناه ديدم.

سپس به جنگ با خدا رفتم و به او گفتم كه تو نه تنها عادل نيستی بلكه خيلی هم بیرحم هستی. تو مرا به اين كشور اروپايی آوردی تا از من انتقام بگيری. در همان حال چون اميد و پناه ديگری نداشتم باز از او خواستم كه برای ثابت كردن اينكه من اشتباه می انديشم، به من كمك نمايد. خداوند با عوض كردن شرايط زندگی من در اينجا يعنی پيدا نمودن يك كار، باعث شد به شهر ديگری بروم. من باور داشتم كه اين معجزه ای بود از طرف خداوند برای من كه او مايل است مشكلاتم را برطرف نمايد. بعد از آن هرگز نتوانستم خدا را فراموش كنم. اين بارسعی نكردم با نماز و روزه و يا انجام ديگر مراسم مذهبی از او اطاعت كنم، بلكه هر روز ازدورن قلبم از او تشكر می كردم . تنها دعايم اين بود كه خدايا خودت و نحوه پرسش خودت را از راهی كه تو را خشنود می سازد، به من نشان بده.

پس از گذشت يك سال وقتی هيچ نشانی از خدا نديدم و نشنيدم، با خود فكركردم پس اين خدا نبود كه به من كمك كرد و تنها بخت و شانس با من بود. پس دوباره اميدم را از دست دادم و چون هيچ چيزی در اين دنيا نمی توانست من را خوشحال كند و هيچ هدف و انگيزه ای هم برای ادامه ی زندگی نداشتم پس تصميم به خودكشی گرفتم.

يك روز يك شخص هندی که به مسیح ایمان داشت به پيش من آمد و يك كتاب انجيل به من هديه داد. او گفت كه عيسی خداوند است و اين كتاب كلام اوست و او قادر است كه زندگی من را عوض كند. من به خود گفتم، خدا حتی قدرت نداشت كه خودش را به من آشكار كند، چطور عيسی مسيح كه فرستاده ی اوست، قادر است زندگی مرا تغییر دهد؟

چون حتی تمايلی به شنيدن حرف های او نداشتم به او گفتم: ببخشد من زبان اين كشور را نمی دانم و متوجه نمی شوم پس اين كتاب را به شخص ديگری بدهيد. او گفت: عيسی مسيح قادر است به تو قدرت فهم و درك اين كتاب را بدهد. من حرف های او را جدی نگرفتم و با بی تفاوتی از كنارش گذشتم. سعی كردم تمام گفته هايش را فراموش كنم ولی دقيقا يك هفته بعد شخص ديگری انجيل عيسی مسيح را به زبان فارسی به من هديه داد. اين دفعه فكر كردم كه من حدود يك سال است كه از خدا می خواهم كه خودش را و راهش را به من نشان دهد. شايد رازی در اين كتاب وجود دارد كه خدا می خواهد من آن را بدانم و برای همين مرتب برايم انجيل را هديه می فرستد. به ياد جمله ی آن مرد هندی افتادم كه گفت: «عيسی مسيح قادر است كه كلامش را برای تو قابل فهم بسازد.» پس تصميم به خواندن كتاب كردم.

وقتی كتاب مقدس را می خواندم مثل آن بود كه خدا از طريق اين كتاب با من حرف می زند و او به من می گفت: «اگر در جستجوی من هستی، عيسی مسيح را بشناس، چون من در او  هستم و توسط او بر انسان آشکار می شوم،  و فقط او را پيروی كن.» تشنگی من برای شناخت عيسی مسيح بيشتر شد و من از طريق دوستانم به كليسای فارسی زبان معرفی شدم. در آنجا پس از شنيدن كلام خدا متوجه شدم كه من انسان گناه كاری هستم و به همين دليل نمی توانم رابطه ی دوستی با خدا داشته باشم و با او ارتباط برقرا كنم. من متوجه شدم كه خداوند به خاطر محبت عظيمش يگانه فرزند خود را بر روی صليب قربانی كرد تا قربانی گناهان من را پرداخت نمايد تا من بتوانم بوسيله ی نام قدوس عيسی مسيح بخشيده بشوم و نجات پيدا كنم. اعلام می كنم كه  عيسی مسيح پس از سه روز از قبر رستاخیز كرد تا هميشه زنده در كنار من و چراغ راه من باشد.

پس از آن زانوهای من در مقابل محبت خداوند خم شد و من به گناهان خود اعتراف كردم و سپس توبه نمودم و از عيسی مسيح خداوند دعوت كردم كه به قلب و زندگی من وارد بشود و من را هدايت كرده زندگيم را عوض نمايد. مسيح زندگی مرا عوض كرد و با وارد شدن به درون قلبم زندگی من پر از نور، شادی و اميد گرديد. با حضور او آرامش را با تمام وجودم حس  می كنم و امروز رسيدن به او عالی ترين هدف من است. ياد گرفتم كه بايد خود را فراموش كنم و به اراده او عمل نمايم. ياد گرفتم كه بايد اين زندگی را كه امانتی بيش در نزدم نيست،‌ با شادی و صبر و بردباری سپری كنم. ياد گرفتم كه بايد با نثار عشق و محبت به خداوند و خدمت به همنوعانم ، عمرم را سپری كرده و مژده انجيل، اين گنج گران بها را به تمام عزيزانی كه در اطراف من هستند برسانم.

امروز ديگر حس نمی كنم كه خداوند دشمن من است و من از او دور هستم. امروز ديگر احساس شكست و نا اميدی نمی كنم بلكه در تمام لحظه های زندگيم با اطمينان قدم بر می دارم. ديگر نگران فردا نيستم زيرا ايمان دارم كه خداوند زنده، همه جا با من و در كنار من است و هيچ وقت مرا ترك نمی كند. امروز هفت سال است كه من  دور از تنها دخترم زندگی می كنم اما ديگر به خودكشی فكر نمی كنم. فقط يك شخص وجود دارد كه من او را حتی بيشتر از دخترم دوست دارم و او تنها عيسی مسيح است. ياد گرفتم كه منتظر خداوند بمانم و به او اعتماد كنم چون او من و دخترم را دوست دارد و بهترين هديه و نقشه را برای آينده هر دوی ما در نظر دارد.

در خاتمه خدا را شكر می كنم و در نام عيسی مسيح از او می خواهم كه توسط روح مقدسش،‌ خواست و اراده اش را در زندگی من اجرا نمايد. آمين. 

مرجان، نجات از نا امیدی و بی هدفی